مگه تو هم تو تظاهرات نبودی؟مگه تو هم اعتراض نمی کردی و نمی گفتی رای من کو؟ فرض کن این تو بودی که دستگیر شده بودی و می خواستند به جرم خواستن چیزی که حقت است اعدامت کنند. تو نبودی؟ همیشه تو می گفتی تو چشمام نگاه کن و راست بگو حالا من میگم… تو چشمام نگاه کن و بگو تو نبودی… نترس من همون شاگرد دیروزت هستم که یواشکی به من می گفتی چقدر خسته ای یا شاید همکلاسی سابقت تو دانشگاه باشم که با هم به ریش خامنه ای می خندیدیم و بسیجی ها را دیوونه می کردیم. معلم… رفیق… من که می دونم تو هم بودی… حتا می دونم قبل از این که بقیه شروع کنند، به بهانه اعتراضات صنفی چقدر از شما را دستگیر کردند… حالا چرا ساکتی… نمیگم بلند شو برو تو خیابون داد بزن… کار تو داد زدن نیست… دست کم نه الان… کار تو الان ساکت بودن است… کار تو الان درس ندادن است… می دانم فکر می کنی تنهایی ولی باور کن نیستی… می خواهند همکارت… رفیقت، عبدالرضا قنبری، را بکشند تا تو واقعا خفه شوی… می خواهند کاری کنند که نه فقط برای آزادی حتا برای فقری که در آن اسیری نیز نتوانی لب باز کنی.
سال ها پیش… کی بود؟ شش سال پیش؟ یک بار اعتصابت را شروع کردی و دیدی در کمتر از یک هفته رژیم دیوانه شد و واکنش نشان داد. اکنون دوباره زمان اعتصاب است. خودت خوب می دانی نرفتن تو سر کلاس چگونه می تواند آن همه دانش آموز را روانه ی خیابان ها کند. خودت خوب می دانی که از پس دانش آموزان، پدران و مادران شان نیز به خیابان ها خواهند آمد. می دانم سخت است ولی مگر خود تو نبودی که می گفتی سختی ها هستند که آینده را می سازند.
معلم… رفیق… شاید نمی توانی… شاید می ترسی… می دانم… ترس هم دارد. اگر اعتصاب نمی کنی… اگر فریاد نمی کشی، کاری بکن… نگذار همکارت کشته شود… فرض کن این تو بودی که قرار بود اعدام شود.
از من نپرس چه کاری… معلم تویی!
برگرفته Arta Hermes
0 نظرات
ارسال یک نظر